داستانک لایک نوری
داستانکلایک نوریدلش گرفته بود،با خودش گفت:((یه بار دیگه برم، شاید...))دید که هیچ خبری نیست.یک ماه می شد،که عکس جدیدی در کانالش گذاشته بود،اما هیچکس عکسش را نپسندیده بود...
داستانکلایک نوریدلش گرفته بود،با خودش گفت:((یه بار دیگه برم، شاید...))دید که هیچ خبری نیست.یک ماه می شد،که عکس جدیدی در کانالش گذاشته بود،اما هیچکس عکسش را نپسندیده بود...
به نام خداداستان کوتاهدر همین نزدیکیهنوز هم به دنبال نگاهت هستم ، می بینمت که از جایی همین نزدیکی ، به من می نگری. صدایت در ذهنم می پیچد و قلبم به تپش می افتد ، نوای دل ...
به نام خداداستان کوتاه پاسخ یک آه مسجد پر بود از شور و هیاهو،صدای تکبیر و صلوات بلند بود ، دلها در تپش بودند و دیده ها بارانی، حیاط مسجد ، تاب پذیرایی از این همه جمعیت ...
داستانک خانه ی عنکبوتکودک در آغوش مادرش بود و به مرد می نگریست;مرد عجیبی بود، و لبخندی بر لب داشت.ولی شبیه آدم های مهربان نبود.مادرش با التماس و خواهش، از اوضاع بد زند...
داستانک شفا نابینا بود ،تصمیم گرفت برای شفایش به حرم امام رضا علیه السلام برود و هشت روز در آنجا بماند... روز آخر ، در حال نیایش ، نوری در دلش احساس کرد. زمان بازگشت ، م...
داستانک سهممشتش را باز نمی کرد،هر چه اصرار کردم بی فایده بود،می دانستم چیزی در دستش است،که می خواهد ، تنها برای خودش باشد.با همه تلاشی که کرد ، سرانجام ،آبنبات از گرم...
داستان کوتاه سفره ی بدون سینتمام خیابانها شلوغ بود، باران نم نم می بارید، هوا هم کمی سرد بود. مرد زیپ کاپشن خاکستری اش را بست، و همچنان در گوشه ی خیابان به انتظار ایست...
داستانک خوابقرنها بود ، که شب بود و شب،خورشید و روزی در کار نبود،تنها چند ستاره و یک ماه در آسمان باقی بود. هیچکس اعتراضی نداشت، و همه عجیب در روشنی قناعت می کردند.ماه ...
داستانک انشاءمعلم گفت:با میخ ، در ، آتش ، طناب و کوچه ، جمله بساز.و من ، برایش ،روضه ی مادرم را خواندم.نویسنده:نسترن صمدپور مجله ارم بلاگ
داستانک آدرسهمیشه به دنبال خدا بود،روزی فرشته ای را دید،از او آدرس خانه ی خدا را گرفت.اما ، هر چه می رفت،نمی رسید.سالها گذشت ، و او هنوز در راه بود.خسته و ناامید ، رو به...
داستانک نگاه خداهر روز به مسجد می رفت،و سه ساعت در آنجا ، با خدا خلوت می کرد. دلش را در چشمه ی بیکران محبت خدا صفا می داد ، تا در کوران سیاهی زمینی ها ، تیره و کدر نشود. ا...
داستان کوتاه امیدمرد خیلی تنها بود،با اینکه از شلوغی وسروصدا بیزار بود ولی قفسی داشت،که آشیانه ی یک قناری شده بود.قناری تنها همدم وهمراز او بود.هرروز صبح،به او سلام ...
داستانک((چشم های بارانی)) رفتگربود.همیشه در حال جارو کردن شهر ،آرزو می کرد روزی حرم امام رضا علیه السلام را جارو کند.نگاهش به مکان نبود ، بلکه فاصله ی دلش را تا شایس...