داستانک لایک نوری
داستانکلایک نوریدلش گرفته بود،با خودش گفت:((یه بار دیگه برم، شاید...))دید که هیچ خبری نیست.یک ماه می شد،که عکس جدیدی در کانالش گذاشته بود،اما هیچکس عکسش را نپسندیده بود...
داستانکلایک نوریدلش گرفته بود،با خودش گفت:((یه بار دیگه برم، شاید...))دید که هیچ خبری نیست.یک ماه می شد،که عکس جدیدی در کانالش گذاشته بود،اما هیچکس عکسش را نپسندیده بود...
داستانک خانه ی عنکبوتکودک در آغوش مادرش بود و به مرد می نگریست;مرد عجیبی بود، و لبخندی بر لب داشت.ولی شبیه آدم های مهربان نبود.مادرش با التماس و خواهش، از اوضاع بد زند...
داستانک شفا نابینا بود ،تصمیم گرفت برای شفایش به حرم امام رضا علیه السلام برود و هشت روز در آنجا بماند... روز آخر ، در حال نیایش ، نوری در دلش احساس کرد. زمان بازگشت ، م...
داستانک سهممشتش را باز نمی کرد،هر چه اصرار کردم بی فایده بود،می دانستم چیزی در دستش است،که می خواهد ، تنها برای خودش باشد.با همه تلاشی که کرد ، سرانجام ،آبنبات از گرم...
داستانک خوابقرنها بود ، که شب بود و شب،خورشید و روزی در کار نبود،تنها چند ستاره و یک ماه در آسمان باقی بود. هیچکس اعتراضی نداشت، و همه عجیب در روشنی قناعت می کردند.ماه ...
داستانک انشاءمعلم گفت:با میخ ، در ، آتش ، طناب و کوچه ، جمله بساز.و من ، برایش ،روضه ی مادرم را خواندم.نویسنده:نسترن صمدپور مجله ارم بلاگ
داستانک آدرسهمیشه به دنبال خدا بود،روزی فرشته ای را دید،از او آدرس خانه ی خدا را گرفت.اما ، هر چه می رفت،نمی رسید.سالها گذشت ، و او هنوز در راه بود.خسته و ناامید ، رو به...
داستانک نگاه خداهر روز به مسجد می رفت،و سه ساعت در آنجا ، با خدا خلوت می کرد. دلش را در چشمه ی بیکران محبت خدا صفا می داد ، تا در کوران سیاهی زمینی ها ، تیره و کدر نشود. ا...
داستانک((چشم های بارانی)) رفتگربود.همیشه در حال جارو کردن شهر ،آرزو می کرد روزی حرم امام رضا علیه السلام را جارو کند.نگاهش به مکان نبود ، بلکه فاصله ی دلش را تا شایس...