جان خود را دادی،
بی محابا بی ترس،
لحظه های آغاز.
ساده پر وا کردی،
گوشه ای بنهادی،
هر چه از دنیا را،
در مسیر پرواز.
تو و قلب پاکت،
ناله و نجوایت،
که به شب می خواندی،
شد برایم یک راز.
روزی از عرش خدا،
آسمان می شکفد،
آخرین آیه ی نور،
به زمین می تابد،
تویی آن روز که با،
ساک و پوتین و تفنگ،
به جهادی تازه،
می دهی جان را باز.