۴ سال پیش
» داستانک سهم
داستانک سهم
مشتش را باز نمی کرد،
هر چه اصرار کردم بی فایده بود،
می دانستم چیزی در دستش است،
که می خواهد ، تنها برای خودش باشد.
با همه تلاشی که کرد ، سرانجام ،
آبنبات از گرمای دستش آب شد،
و از لای مشتش بیرون آمد.
نویسنده :
نسترن صمدپور
مجله ارم بلاگ