خرید از سراسر دنیا

مطالب پیشنهادی از سراسر وب

» پاسخ یک آه

پاسخ یک آه

به نام خدا


داستان کوتاه 

پاسخ یک آه


مسجد پر بود از شور و هیاهو،

صدای تکبیر و صلوات بلند بود ، دلها در تپش بودند و دیده ها بارانی، حیاط مسجد ، تاب پذیرایی از این همه جمعیت را نداشت. زن و مرد ، کودک و حتی پیرمرد... همه آمده بودند و دلشان را سپرده بودند به پرستوهای عاشقی که به تازگی از کوچ بازگشته و با هر گام، عطر بهشت را بر بال ِ نسیم می زدند.

سه شهید گمنام میهمان مسجد بودند و همه حتی دیوارها و سنگهای مسجد از این حادثه به خود می بالیدند. آنجا انتخاب شده بود تا آرامگاه اصحاب حسین علیه السلام باشد. 

زن در گوشه ی حیاط خانه اش ایستاده و با ناراحتی به همهمه ی مسجد گوش سپرده بود، خانه ی او کنار مسجد بود و او به سرعت از هر اتفاقی که در آنجا می افتاد باخبر می شد. از صداها و شلوغی جمعیتی که برای تشییع شهدا آمده بودند عصبانی بود و در دل آنها را سرزنش می کرد.

با خودش گفت : 

(( با دفن این شهدا اینجا رو تبدیل کردن به قبرستان ... به همین شکل پیش بره ارزش خونه های اینجا پایین میاد ... اینجا که قبرستان نیست...))

گرچه حرف هایش تلخ بود و گزنده، 

اما در دلش ، طوفانی به پا بود از خستگی و ناامیدی و دلشکستگی...

غرق در افکار خود بود که صدای فرزندش او را به خود آورد، با فکر کردن و یا گِله کاری از پیش نمی رفت ، چاره ای جز تحمل و ادامه دادن نداشت، باید با جریان زندگی پیش می رفت ، آهی کشید و به سمت اتاق رفت، هر بار که کودک ناتوانش را می دید، دلش شکسته و با خود می گفت : ((چرا از بین اینهمه بچه باید بچه ی من معلول باشه و نتونه مثل بقیه ی بچه ها راه بره ، بازی کنه ، و آینده ای برای خودش داشته باشه؟!! ...یعنی ما حق زندگی و شادی نداریم ؟! ... خدایا چرا ما را فراموش کردی؟!...گناه ما چیه؟! درد خودمون کم بود این شهدا رو هم آوردن اینجا...حالا اگر قیمت خونه ی ما بیاد پایین اونها میان به داد ما برسن؟! نه...))

با همین افکار به کارهای کودک ناتوانش رسیدگی کرد و روز را به پایان برد.

در هنگام خواب دوباره افکار منفی و ناامیدکننده به سراغش آمد اما خستگی ، تاب بیداری را از او گرفت و او را راهی عالم خواب کرد. در خواب مردی را با چهره ای نورانی دید. مرد به او گفت :

(( من یکی از سه شهیدی ام که به تازگی اینجا دفن شدن ، ما رو به اختیار خودمون اینجا نیاوردن، اما حالا که همسایه ی شما شدیم ، رسم همسایگی نیست که شما از ما ناراحت و دلگیر باشین ، برای همین و برای جبران ، ما شفاعت فرزندت رو پیش خدا کردیم و شفای اون رو از خدا گرفتیم. پس بلند شو بایست و سه بار صلوات بفرست و فرزندت رو صدا کن تا به اذن خدا شفا پیدا کنه. وقتی فرزندت شفا یافت بدون که من (( سید میرحسین امیره خواه)) هستم و مزار وسطی از سه شهید ، متعلق به منه. خانه ما در کاشان و در روستاییه به نام ... و اسم پدرم( ...) اینه برو اونجا و خبر محل دفنم رو به اون بگو.))

زن از خواب بیدار شده و متوجه می شود فرزندش شفا یافته است ، در می یابد که خواب او درست بوده و از حرفهایی که زده بود بسیار شرمنده می شود، با خود می گوید تنها راه جبران این خطا انجام دادن درخواست شهید است.آماده ی سفر شده و به کاشان می رود و در روستایی که شهید نام آن را به او گفته بود به دنبال پدر شهید می گردد. اما هر چه می جوید بی فایده است و او را نمی یابد. خسته و ناامید تصمیم می گیرد به شهر خود بازگردد در مسیر بازگشت در ابتدای جاده ی همان روستا پیرمردی را می بیند که کنار جاده نشسته است ، با خود می گوید بهتر است از او هم بپرسم شاید او آن شخص را بشناسد، به سمت پیرمرد رفته و از او سوال می کند که آیا این شخص را می شناسی؟

پیرمرد با تعجب پاسخ می دهد : 

((بله خودمم))

زن از اینکه تلاشش به ثمر نشسته خدا را شکر کرده ، با خوشحالی از او می پرسد چرا اینجا نشسته اید؟ ما تمام روستا را به دنبال شما گشتیم.

 پدر شهید پاسخ می دهد:

((دیشب خواب پسرم رو دیدم اون بهم گفت پدرجان فردا خبری از من برات میارن ، و من هم اومدم و در انتظار خبری ازش اینجا نشستم.))



* بر اساس داستان حقیقی درباره ی شهید سید میرحسین امیره خواه *


فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   گردشگری ارم بلاگ   |   مشاور ایرانی در لندن   |   تهران وکیل  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


تبدیل عکس های معمولی به عکس های آتلیه ای تبدیل عکس های معمولی به عکس های آتلیه ای مشاهده