داستان کوتاه در همین نزدیکی
به نام خداداستان کوتاهدر همین نزدیکیهنوز هم به دنبال نگاهت هستم ، می بینمت که از جایی همین نزدیکی ، به من می نگری. صدایت در ذهنم می پیچد و قلبم به تپش می افتد ، نوای دل ...
۰
۳۲۲
به نام خداداستان کوتاهدر همین نزدیکیهنوز هم به دنبال نگاهت هستم ، می بینمت که از جایی همین نزدیکی ، به من می نگری. صدایت در ذهنم می پیچد و قلبم به تپش می افتد ، نوای دل ...
به نام خداداستان کوتاه پاسخ یک آه مسجد پر بود از شور و هیاهو،صدای تکبیر و صلوات بلند بود ، دلها در تپش بودند و دیده ها بارانی، حیاط مسجد ، تاب پذیرایی از این همه جمعیت ...
داستان کوتاه سفره ی بدون سینتمام خیابانها شلوغ بود، باران نم نم می بارید، هوا هم کمی سرد بود. مرد زیپ کاپشن خاکستری اش را بست، و همچنان در گوشه ی خیابان به انتظار ایست...
داستان کوتاه امیدمرد خیلی تنها بود،با اینکه از شلوغی وسروصدا بیزار بود ولی قفسی داشت،که آشیانه ی یک قناری شده بود.قناری تنها همدم وهمراز او بود.هرروز صبح،به او سلام ...