۴ سال پیش
» داستانک نگاه خدا
داستانک نگاه خدا
هر روز به مسجد می رفت،
و سه ساعت در آنجا ، با خدا خلوت می کرد.
دلش را در چشمه ی بیکران محبت خدا صفا می داد ، تا در کوران سیاهی زمینی ها ، تیره و کدر نشود. اما آن روز، کارهای بیشتری داشت و زمان کمتری.
تصمیم گرفت،زمان کمتری در مسجد بماند.
وقتی از مسجد خارج شد ، هر چه به اطراف نگریست ، اثری از کفش هایش نیافت.
وقتی مطمئن شد که کفشی در کار نیست، لبخندی زد ، و به مسجد بازگشت.
او می دانست، که خدا،
کفش هایش را پنهان کرده است.
نویسنده : نسترن صمدپور
مجله ارم بلاگ