خرید از سراسر دنیا


» داستان کوتاه امید

داستان کوتاه امید

داستان کوتاه امید


مرد خیلی تنها بود،با اینکه از شلوغی وسروصدا بیزار بود ولی قفسی داشت،که آشیانه ی یک قناری شده بود.

قناری تنها همدم وهمراز او بود.

هرروز صبح،به او سلام می کرد،

با او حرف می زد،غذایش را در کنار قفس می خورد.تمام امید زندگی اش،آواز دل انگیز قناری بود.

یک روز که محو صدای قناری شده بود،فکری به ذهنش رسید و در دل آرزو کردکه:

 ای کاش این قناری می توانست با من حرف بزند ویا من معنای 

حرف های او را بفهمم.

آن روز گذشت.

روز بعد،مرد باصدایی ناآشنا از خواب بیدار شد.

صدا می گفت: 

((بیدار شو،دوست خوبم صبح شده))

مرد بسیار متعجب و شگفت زده شد،زمانیکه، دریافت آن صدا،صدای قناری است.از خوشحالی در پوست خود

 نمی گنجید،تا می توانست از او سوال کرد که مطمئن شود خواب نمی بیند.

تمام طول روز به این شکل گذشت و غروب از راه رسید.

مرد با دیدن سرخی آسمان و رفتن خورشید و حال و هوای دلگیر غروب دلش گرفت و آهی کشید.

از قناری پرسید:

آیا تو هم مانند من غمگین و دلگیر می شوی؟

قناری گفت:

آری،من از آن روزی که در این قفس زندانی شده و آزادی خود را از دست

 داده ام، همیشه آوازی غمگین و سوزناک سر می دهم.

آن صدایی که تو با شنیدنش به امید می رسیدی، از دلی ناامید و افسرده خبر می داد.

من هر روز از جدایی و دلتنگی خویش برای پرواز در آسمان بیکران، نشستن روی شاخه ی درخت،رفتن کنارچشمه و دیدار دوستان ، ترانه می خواندم.

تنها آرزوی من آزادی و پرواز است.

در تمام این سالها ازخدا می خواستم که روزی بتوانم با تو سخن بگویم،

زیرا می دانستم تو به من بسیار 

علاقه مندی و نمی توانی برغصه و درد من شکیبا باشی،

و اگر حرف ها و آرزوهایم را بشنوی،

من را آزاد خواهی کرد.

مطمئن باش بعد از رهایی، من باز هم به دیدار تو خواهم آمد.

قناری نگاهی پرسشگرانه به مرد انداخت و سکوت کرد.

مرد که از سوال خود پشیمان شده بود،نمی دانست چه باید بگوید،بعد از چند دقیقه گفت:

من باید فکر کنم.

تردید و دو دلی تمام وجودش را فرا گرفته بود;

اگرقناری برود،او برای همیشه تنها می شود،اگر قناری دروغ بگوید وهرگز باز نگردد و.....

این افکار درتمام طول شب با او بود.

صبح روز بعد،مرد کلافه وبی حوصله از بی خوابی وافکار شب گذشته،از تخت پایین آمد و به سمت قفس قناری رفت،در نگاه قناری امید و التماس موج می زد.

مرد کمی مکث کرد و سرش را پایین انداخت وگفت:

متاسفم،من نمی توانم این کار را انجام دهم،تو تنها امید من هستی.

قناری چیزی نگفت وتمام روز بدون خوردن آب و غذا از گوشه ی قفسش به آسمان نگاه کرد.

روز بعد،برای دادن غذا 

به سوی قفس قناری رفت،

نگاه قناری رو به پنجره خیره مانده و

روحش برای همیشه به آسمان پیوسته بود.


نویسنده :

نسترن صمدپور 


مجله ارم‌ بلاگ



بازدید سایت خود را میلیونی کنید
فرم ارسال نظر


مطالب پیشنهادی از سراسر وب




  فروش تجهیزات ویپ   |   گردشگری ارم بلاگ   |   تهران وکیل   |   مشاور ایرانی در لندن  


آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین مطالب مجله


راجع به اعداد رند اشتباه نکن! ✓ورود به کانال یوتیوب راجع به اعداد رند اشتباه نکن! ✓ورود به کانال یوتیوب مشاهده