۳ سال پیش
» غزل دل نگار
و سلام که نام خداست
غزل
دِلْ نگار
نوشتم از تو و دلتنگی و یک بغض افسرده،
تماشای جهان ِ سرد و تاریکی که پژمرده.
وباز هم از غروبی که دگر بی رنگ ز ِ امید است،
طلوعی که نگاهش را به تاراج زمان برده.
جهان بی وقفه می تازد، زمان بی رحم تر گشته،
هنوزم هیچکس از عمق جان اسمی نیاورده.
دلم گم گشته ، خسته, تار و پودش باز و ویران است،
و خندیدن چه آسان است از قلبی که خود مرده.
پریشانم و سرگردان ، تنم ساکن به یک گوشه،
دلم بی تاب و پیگیر است که مُهر او کجا خورده؟
اگر چه من پریشانم و بی تاب ِ روی ماهت،
ولی هر صبح و عصر و شام ، شدی از من دل آزرده.
بیا و باز هم من را ببخش ای عشق من ای جان،
که از مِهر تو و عشقت دوباره من شوم زنده.
اللهم عجل لولیک الفرج