رفتگربود.
همیشه در حال جارو کردن شهر ،
آرزو می کرد روزی حرم امام رضا علیه
السلام را جارو کند.
نگاهش به مکان نبود ، بلکه فاصله ی دلش
را تا شایستگی زیاد می دانست.
همیشه چشمهایش بارانی بود.
شبی در خواب ، خود را در حرم دید ،
عده ای با لباسهایی سفید و نورانی حرم
را با گلاب شستشو می دادند.
دستی بر شانه اش نشست;
آقا بود .
لبخندزنان به او فرمود :
می دانی گلاب حرمم از چیست؟
از اشک ِ چشم های ِ تو.
نویسنده:
نسترن صمدپور
وبلاگ ارم بلاگ